دوست داشتنش هیچ دلیلی نمیخواست.
نه چرا
دلیل میخواست
اون تو نگاه اول زیبا بود
مجذوب زیباییش شدم.
بعدها شیرین سخن بودن اون حین صحبت با دیگران جذبم کرد.
بعدها مهربونیش.
خستگیشو هرگز به خونه نیاورد.
برای انجام کارهای خونه هیچ اصراری نداشت.
حتی کمکم میکرد.
اون به راحتی عصبانی نمیشد و وقتی رفت نفهمیدم کی چی گفت که تا اون حد عصبانی شد.
اون با تکرار حرف بدگویان آزارم نمیداد و اگه چیزی طلب میکردم به راحتی نه نمیاورد.
اون حتی خواسته هاشو تحمیل نمی کرد.
و اما حین رفتن فقط چند جمله گفت که نفهمیدم آخر علت طلاق چی بود. چون اون دوسم داشت. درسته که به اندازه ی من دوست نداشت اما دوسم داشت.
من متوجه شدم خیلی کوتاهی کردم. به خودم نمی رسیدم و اکثرا خواب بودم. کلام زیبا بلد نبودم و درست پذیرایی کردن و رفتار با همسر رو بلد نبودم.
من حتی نمی دونستم کجا چه رفتاری رو باید داشته باشم.
حالمم اون وسطا واسه شنیدن صدایی مثل تله پاتی و چرند و پرند بد شده بود. و حواسم زیاد به زندگیم نبود. من به اقوامش بی احترامی کردم و مطالبی هذیان گونه نوشتم. و حرفهایی مثل هذیان میگفتم.
کم کم ازم دور شد و یهو رفت.
من داغون شدم.
و سالهاست دلم میگیره و هر وقت بهش فکر کنم اشکم سرازیر میشه.
مهدی جونم عطر نفسهای کسیکه که برای اولین بار با نفسم یکی شد و بهش عادت کرده بودم رو ازم گرفت.
مثل گرفتن پستونک از بچه و ناگهان جیغ و جیغ گریه ی بچه درد داشت اما بدتر از اون بچه ایکه میدونست این نفس دیگه هیچ جا تکرار نمیشه و دومی از اون وجود نداره که جاشو پر کنه.
و شاید بشه گفت مثل این حالت که طبعی که به غذای ایرانی عادت کرده حالش کلا از غذای چینی بهم میخوره. و یا باید بگم وقتی اولین نفری یاشه که باهاش انس گرفتی و به عشقش عادت کردی دومی رو نمیتونی جایگزینش کنی. انگار بقیه بوی بدی دارن.
نفسی که تو سرش بارها برنامه ریزی تا آخر عمر براش کرده بود یهو از نفسش جدا شد. انگار شاهرگ یکیو زدن ویکی با دستاش به زور چفتش میکنه تا طرف نمیره.
اون نفس یه پستونک معمولی نبود. آمیخته با لذتی وصف ناشدنی و القای آرامشی عجیب بود.
و فقط خدا میدونه که یهو بریدن این آرامش و لذت ازت چقدر درد داره.
این رو حتی متاهلی که عاشق همسرش نباشه نمی تونه درک کنه.
و چون هرکسی درکت نمیکنه تا ابد با بغل کردن غم به این بزرگی و حس هر روزش تو دلت میون هزاران نفر تنهایی.
وقتی درک نشی توان درددل کردن هم نداری چون اگه لب وا کنی بخاطر تجربه های بدشون غرولندهایی رو بلوا میکنن که حتی مزه ی فکر کردن به عشقی که درکش کردی رو با دردی عجیب توی قفسه ی سینت از سرت میپرونن. و باز یا باید بری تنها هق هق گریه سر بدی یا باید در مقابل غرولندهای طرف با گرفتگی عجیب قلبت سکوت کنی و با خودت بگی بخدا من چیزی که شما میگید رو اصلا حس نکردم.
او که رفت سراپا لذت بود. دیدنش. بوییدنش. بوسیدنش و حتی نوع رفتنش لذتی دردناک بود. با باور اینکه اگر برود هم تا ابد در دلم با یادش کیفی سوزناک خواهم داشت.
اما باید بگم من واقعا دیگه تحمل دوریش رو ندارم. کیف سوزناک تا سکته فاصلش انگار کم شده و اینکه از دوریش با نیومدنش فقط یه آرزو دارم:
الهی آرزومندم به مردم
به محنت عاشقم بر جان سپردن
من حوصله ی سانس بعدی زندگیمو بدون اون ندارم.
مهدی جونم اگه بخاطر کم تمرکز داشتن من رو حرفات و نوشته هات میگی بیهوده میگی باید بگم الهی قربون اون چشات برم من متنها اونقدر زیاده من تا باز میکنم میبینم توجهت به منه انگار دنیا رو بهم دادن.
راستش احساس میکنم بارها واسه بهتر شدن حالم و تغییرات مثبتم نوشتی. امیدوارم اشتباهی به مردم پیام نداده باشم. متنهاش آخه انگار خاطرات ما رو زنده میکرد.
دل من برای تغییرات مثبت عشقت رو میخواد با چاشنی اضافه. البته واقعی گفتم. ولی چشم میخونم متنهاتو و عمل میکنم. تمام سعیمو میکنم دیگه بدیهامو تکرار نکنم.
راستی دلبر جونم چرا تاحالا بیداری؟ نگران شدم. تو رو خدا وقت بیشتری واسه استراحتت بذار. خیلی کم میخوابی عشق جانم.